هجرت از تو
يكشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۰، ۰۷:۲۰ ق.ظ
چمدانِ کوچکم را می بندم
کفش های کتانی ام را به پا می کنم
ماتیک عنابی ام را کمی روی لب ها و کمی زیر گونه می مالم ، تا رنگ شرم را بر صورتم نبینی...
...
بلیط ترن را به مرد سیاه پوش نشان می دهم
و آرزو می کنم دست تکان ندهی
تا ندانی
جوانی ام در امتداد ریل های قطار گذشت
...
واگن زندگی ام اما همیشه پر است از مردهای جورواجور
مردهایی با بوی دریا ، بوی قهوه ، بوی ماشین ، بوی نان گرم ، بوی جنگل مرطوب و بوی هیزم سوخته...
صندلی که خالی می شود ، مسافر جدید از پله ها بالا می آید..
وکاش دغدغه مان ؛ شرف انسان ها بود.
۹۰/۰۶/۲۰