حرف زیادی برای گفتن ندارم....
از چشمان من سیاه تر بود
و من از همیشه حقیر تر
محرم شدم مرحم شد
کبوتر شدم طواف کردم
بنده شدم به دورم گردید
خانه اش را بوسیدم او مرا بوسید
سیاهی چشمانم در سیاهی خانه اش گم شد
دلم را پیش دلش جا گذاشتم بیدل بازگشتم...