راننده اش در حین رانندگی کمی به جلو خم شده است. دقت می کنم می بینم تخم مرغ آب پزی در دست دارد و با کمال سلیقه پوستش را جدا می کند.
با خودم می گویم حتما صبح زود از خانه بیرون می آید و صبحانه نخورده شروع می کند به کار و کسب روزی حلال...
کمی حسودی ام می شود .. به آنهمه اراده و پشتکار.. که من هم دارم ولی خب شکلش فرق می کند. به تنظیم وقت فکر میکنم، به اینکه قورباغه بزرگه را اول قورت بدهم، به قانون 80-20 ، به تقس کار به کارهای کوچکتر ،به تمرکز.. به 10دقیقه بلند شدن از روی صندلی وسط روز، به قانون هایی که دور تادورم را گرفته اند و گاهی کاری برای انجام دادن ندارم....
اتوبوس می ایستد ،تا پول خردی جور شود و 125 تومان را از اینهمه هزار تومانی کسر کند ،این پا و اون پا می شوم.
ساعت را نگاه نمیکنم. حرکت می کنم. ویترین ها را هر روز می بینم ولی هنوز که همه شان را از حفظ نشده ام،پس توجه ام به همه شان هست... تابلوی بیمارستان را تازه امروز دیده ام پس از 30روز تمام... و خداوند بیماری من را شفا می بخشد...
آسانسور هم که بماند هر روز مرا جز می دهد تا به طبقه چهارم برسد.. انگشت سبابه دست راستم را که روی لنز دستگاه می گزارم 9:12 دقیقه را نشان می دهد.
به تخم مرغ پخته فکر می کنم که سرد شده، نمکی میشود و با چند بار بالا پایین شدن دندان ها از عرصه وجود محو می شود و امید جوجه شدن را برای همیشه با خودش به معده ی راننده ای می برد.
به نخم مرغ رنگی های شب عید که قدیم ها با پوست پیاز رنگ می کردیم و حالا سفالی اش را می خریم و خوردنی نیست فقط شکستنی ست....
به تخم مرغ پز فکر می کنم و تجملاتی که دور تا دور ما را گرفته است.. به وسایل برقی که زندگی مان را احاطه کرده اند .. به یارانه ها که اعمال می شود و برق گران می شود و تخم مرغ پزو پاستا پز و ... همه بیکار می مانند گوشه ی کابینت....
به کابینت ساز فکر میکنم که صبحانه اش را در خانه میخورد یا حین کار پوست تخم مرغش را می شکند...
و اگر همینطور به این فکر کردن ادامه بدهم ساعت 6 می شود و من هنوز در مسیر آمدنم مانده ام....
پ.ن: چه املتی شد.
پ.ن2: به لوگوی مسابقه عکاسی فقر در سمت چپ مطلب بالای لیست دوستانم هم سر بزنید بد نیست.