سنگینی اش را تاب ندارم
مگر من مردی آهنین بودم!
که برای ذوب کردنم
با آتش عشق به سراغم آمدی؟
پ.ن: لازمست گاهی از خود بیرون آمده واز فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی کهسالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم، آیا ارزشش را داشت؟
سنگینی اش را تاب ندارم
مگر من مردی آهنین بودم!
که برای ذوب کردنم
با آتش عشق به سراغم آمدی؟
پ.ن: لازمست گاهی از خود بیرون آمده واز فاصله ای دورتر به خودت بنگری و از خود بپرسی کهسالها سپری شد تا آن شوم که اکنون هستم، آیا ارزشش را داشت؟
ساعت ۷:۴۵ صبح ساعت زنگ میزنه.... خاموشش می کنم...
با چشمای بسته: مــــامــــــــــــــــــــــــــــــان امروز جمعست؟ بخوابم؟
مامان فکر می کنه دارم خواب می بینم...
حساب کتاب می کنم.. یادم نمیاد چه روزیه....
۷:۴۶ خوابم برده...
***
۱۰:۴۵ چشامو باز می کنم ...
مامان تو صورتم لبخند می زنه: پاشو مامانی... پاشو خوشگلم... پاشو برای صبحانه سرشیر گرفتم.