مثلا حالا که پاییز شد، رنگ موهایم قهوه ای باشد و گونه هایم رنگ خرمالو... مثلا اولین شنبه فصل با چارتار شروع شود و بعد هم یک سفر در جنگل...
مثلا خیال کنم که اینجا را می خوانی...
دیروز صبح گمانم به دوتا از دوستانم گفتم: که عجیب دلم فست فود می خواهد، که گفتند برو بخور و من گفتم: تنهایی؟ نه.
بعد دیشب یکهو بی برنامه کسی مرا به شام دعوت کرد، و ما در همان لحظه روبروی فست فودی مورد علاقه ام بودیم...
و امروز تصمیم گرفتم آرزوی دوم رو مطرح کنم: و با دو دوست خود، مطرح کردم. باشد که خدای امروز از خدای دیروز هم مهربانتر باشد...
+چرا نوجوان که بودم گمان میکردم باید آرزو هایم را بنویسم و به دست آب بسپارم! آب که مجال شنیدن و برآوردن ندارد...