پدر مرا ببر پیش خودت...
امروز صبح سوار تاکسی شدم:
-سلام
-سلام بابا
راننده تاکسی هایی که مثل پدر ها هستند مرا دیوانه می کنند...
بعد وبلاگ دوست ماندبیر فهیمو یادگاری که از پدر مرحومش دارد. مرا یاد دست های پدرم انداخت که همیشه یک تسبیح بلند در آن می پیچید..
بعد وبلاگ دوست مانکاغذ کاهیو لینکش به کسی که واقعا نمی شناسمش ولیپدر وبلاگستانمی نامندش....
دلم برای اخم هایش ، برای آنوقتی که هر شب قرص هایش را به دستش می دادم، برای هرشبی که تا بالشتش را من مرتب نمی کردم خوابش نمی برد... برای گرمای وصف نشدنی اش تنگ است.
وقتی آخرین بار داشت از خونه میرفت..(می رفت مسجد) صدبار به دل لامصبم افتاد یه چیزی بهش بگم.. هنوز باورم نمیشه که نتونستم... کوتاهی کردم... دیگه بر نگشت.
احساس می کنم اینها پیام هایی ست از طرف کائنات ... .. ولی چی؟کمکم کنید.
حالا من امروز تا شب بشه و دلمشغولی دیگری بیابم چه کنم؟