توچال
تا نزدیکای ایستگاه دو پیاده رفتیم ،من خیلی تشنه م بود ولی هنوز وقتش نشده بود باید صبر میکردم. حس میکردم تشنگی روی سلول های مغزم اثر گذاشته و گیراییم رو کم کرده ،همونطور که وقتی گرسنه ام میشه به خودم القا میکنم ممکنه تشنج کنم. انقدر بی تاب شده بودم که اگه تو کمک نمیکردی هرگز بالا نمیرسیدم . نزدیکای چشمه بودیم که وقتش شد ، ولی آبی همراهمون نبود و باید مسیر رو تا انتها میرفتیم. وقتی رسیدیم تقریبا تاریکه تاریک بود و میشد اون بالا از تماشای خونه های روشن لذت برد. وقتی در ظلمات مطلق با نور مهتاب حضورت رو و صورتت رو سایه روشن میدیدم لذت همراه با بی خبری وجودم رو پر میکرد نیمی روشن نیمی تاریک. مدتها گذشت و نفهمیدم آخه مگه آدم عاقل و سالم با دهان روزه میره کوه اونم تا اون بالا... ولی خوشمزه ترین آبی که به عمرم خوردم همون یکی دو مشت آب مجانی از دل کوه بود.