نیمه شب های عاشقی
شب که می شود ، پرنده ی دلم هوایی می شود ، مثل همیشه. ترس از بستن چشم در جانم رسوخ می کند ، مبادا باز رویاهای هر شبانه ، گلوگیر نفس هایم شود. مبادا جاده های مه آلودِ خیال مرا ببرد تا شهرِ تو. مبادا غربت شهرت در دلم نشیند. مبادا سر درگم رویاهایت آواره کوه و کمری شوم که راه نجاتی از آن ، کس را نبوده.
من امشب چشمانم را نمی بندم و به تماشای سیاهی می نشینم. مینشینم و آسمان را با نگاهم می درم ، شاید نوری از فلق یا شفق بر جانم نشاند. می دانم؛ شب که می شود تو پر می کشی و در آستانه اتاقم می نشینی و از سبکبالی ات خیره ام می سازی. گر پرنده بودی در قفس می نشاندمت تا نپری، ماهی بودی به تنگ بلور می بخشیدمت تا نخرامی. اما تو ، تو معشوقه ای هستی که همچون ابر بر آسمان دل جای داری ، تو اسیر دست نخواهی شد ، تو را بر روی مژگان می نشانم تا هر پلک زدنی لالایی بی تابی هایت شود ، اگر امشب بیایی.
امشب که می آیی برایم سوغاتی بیاور که روزها همدم تنهایی ام باشد. برایم چراغ بیاور تا بر بام بنشانم که راه خانه ام را گم نکنی. برایم صدا بیاور که هر لحظه نامت را بر گستره ی زمین ببخشم. شور بیاور تا گَر بگیرم و پای و دست بیافشانم و ناز ت بفروشم. برایم کمی تپش بیاور تا قلب مرده ام را برایت دوباره ذبح کنم. برایم لبخند بیاور تا زمینیان را میهمان کنم ، سورشان دهم و از شادی لبریزشان کنم.
امشب که بیایی ،سپیده را با معجونی به خواب ابدی خواهم فرستاد تا یگانه عاشقت من باشم . شب تاب را برای سر کشی به تاریکی های شهر خواهم فرستاد ، تا تنها از نور تو روشن شوم. باد را درون سبو محبوس خواهم کرد تا لمست تنها نصیب من باشد. من باده را با تو خواهم نوشید و پیمانه با تو خواهم شکست تا عقل مجال خودنمایی نداشته باشد و ما را در خوشی مان رها کند.
امشب به دیدارم بیا ، معشوقِ من...