رقص خیال
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۱، ۰۶:۵۳ ق.ظ
صورتم را می گردانم، تو در قفایی و من به ظلمت و تاریکی روبرو پیش می روم،
جاده خالیست از هر مسافری، شب فرا رسیده، تنها مهتاب روشنگر این رفتن است..
تو هستی ولی نه دوش به دوش ِ من.. گویی خیال بودنت رویایی شیرین بود در
خواب و بیداریِ صبح روزهای تعطیلی.. گویی گمان با من بودنت از خیال من
بالا رفته بود همچون گیاه عشقه بر درختی تنومند، خیالی که آفتاب را از من
می گرفت و سراسرم می شد تو...
ولی آموخته ام خیال ها در گذرند.
خیال همچون رقاصه ای می ماند، که می تاباند خود را و شکل می سازد، شکل و موجی که می گذرد و لحظه ای بعد رقاصه آرام می گیرد، لباس عوض می کند و می آید سر میز و با من به گپ روزانه می نشیند.
+آدمیست دیگر... گاهی باید گل بگیرند دلش را.
۹۱/۰۵/۰۸