مترصدِ رفتنی...
که یک چکمه به روی گرده اش فشار می آورد
و هردو
میهمان قاب ِ یک تصویرند.
خنکای بهار از بین شاخه های یاس بنفش می گذشت و آبِ حوض فیروزه ای رو به تلاطم می انداخت. هر چند دقیقه یکبار صدای صلوات دسته جمعی از فضای حباط به آسمان می رفت. نرگس سادات به طرف زنونه اومد و گفت:حسنا جان، خاله، بیا، بیا جانم، نذر زهرا(س) کن،بیا خاله دیگ رو بهم بزن، تعلل نکن خاله..
حسنا به سستی بلند شد، نزدیک دیگ گرما به صورتش می خورد، سر چادر مشکی اش رو به دندون گرفت و آبگردون رو دو دستی نگه داشت...
پارسال همین موقع ها بود که زن عمو مریمش ، ته مونده ی سفره ابولفضل رو سرش تکونده بود...
سه سالی هم هست، که آخر ماه صفر میره و درِ ده تا مسجد رو به قبله رو می کوبه..
تو این هفت سال، کم ازین خاطره ها نداشته. اینبار اما شک نکرد، چشماشو بست و از خدا برای خودش جرات و شهامت پذیرفتن تقدیرش رو خواست.