کلاه مخملی ام آرزوست
کاش مثل قدیما بود... دختر پسرها فقط عاشق همساده هاشون می شدند.. بعد شب های تابستان رو پشت بوم ها قرار عاشقانه میداشتند... یا نمیدانم سر ساعت رفت و برگشت معشوق منتظر پای پنجره این پا اون پا می شدند...
یا به بهانه ی یک کاسه آش رشته می رفتند در خونه ی هم... یا با آرامش مطلق لباس های شسته شده رو روی نرده های بالکن پهن می کردند... تا دیداری تازه کنند..
نه مثل حالا که دلمون به دو کلمه اس ام اس و لایک و کامنت از کیلومترها اونطرف تر خوشه... اس ام اس دلیوری نشه یا نت قطع بشه انگار جفت کلیه هامونو برداشتند... لوله کشی رو یسره کردن... دق می کنه آدم.
اصلن این چه وضعشه؟؟؟؟ چرا گاهی نمیایی پشت این پنجره بایستی... به سیگارت پک های عمیق بزنی و زیرچشمی منو موهامو چشامو برانداز کنی.... منم ازین بالا حظ کنم از تماشات!!!
یا اینکه یهو وقت ناهار زنگ بزنی که الی بپر مرخصی ساعتی بگیر اومدم دنبالت بریم باهم...
یا ساعت شش صبح جمعه زنگ بزنی بیدار شو اومدم دنبالت بریم کوه...
"یا" های زیادی هس... که اگر هزار خط هم سرهم کنم جز بیشتر کردن غمباد امشبم کاری نمی کنه برام و برات...
بعد نوشت: اگر همسایه بودیم.. امشب با یه کاسه سیر ترشی یا کمپوت سیب می اومدم در خونتون شاید می دیدمت.