شانزدهم اسفند را دود می کنم
بی صدا لباس پوشیدی و بی صدا و آرام رفتی...
مسجد و اقامه ی نماز هم تاب تورا نداشت، در هم شکست..
قرار بود برگردی، خودت گفتی.. نگفتی؟!
سبک مثل پر، روشن مثل چراغ...آخرین باری که دیدمت... برایت گل های زنبق آورده بودم.
کمتر از نیم روز، خبر آمد از نیآمدنت.
پوتین های سیاهم را پوشیدم، برای استقبال..
چقدر زیر آن پتوی سوغاتی پدر بزرگ که از مکه آورده ، ظریف بودی..
تمام صورتت را می شد تصور کرد..
چقدر آدم ها که من نمی شناختم آمده بودند، چقدر آن دخترها و زن ها جیغ می کشیدند، چقدر برادرهایم زمین خوردند..
من ولی بی صدا زار می زدم، تو دختر محجوب دوست تر می داشتی.
کسی می گفت این دختر دیوانه شده. دختر از بی پدری دیوانه شود عار نیست..
من به عدالت خدا شک کردم، مردی چنان با ابهت در دل خاکی چنین سرد..
تو به خاک اعتبار بخشیدی.. که از آن روز در برابر خاکت سجده می کنم.
+منو برای ادامه ی تلخ نویسی ام ببخشید.
+امروز خوبم ، برای آرامش من دعا کنید ، مثل همیشه به انرژی مثبتتون احتیاج دارم.
حیدربابایا سلام
حیدربابا ، ایلدیریملار شاخاندا
سئللر ، سولار ، شاققیلدییوب آخاندا
قیزلار اوْنا صف باغلییوب باخاندا
سلام اولسون شوْکتوْزه ، ائلوْزه !
منیم دا بیر آدیم گلسین دیلوْزه
حیدربابا ، کهلیک لروْن اوچاندا
کوْل دیبینَّن دوْشان قالخوب ، قاچاندا
باخچالارون چیچکلنوْب ، آچاندا
بیزدن ده بیر موْمکوْن اوْلسا یاد ائله
آچیلمیان اوْرکلرى شاد ائله