سُکان رها کنم..
گاهی دلم می خواهد دنیا به اندازه اتاقک یک اتومبیل کوچک باشد، انقدر کوچک که فقط منو تو در آن جا شویم، چرخ فرمان را در دست بگیری، هم حواست به مسیر باشد، هم مرا نگاه کنی، لبخند بزنی و آواز بخوانی، هر وقت خواستیم صدای موسیقی را بالا ببریم و هروقت صدای هم را خواستیم صدای موسیقی را پایین بیاوریم...
من فقط بنشینم کنار دست تو، حواسم به کمربند ایمنی ات باشد، به اینکه تشنه نشوی، گرسنه نشوی، خسته نشوی، زیبایی های جاده را نشانت بدهم، با تو هم صدا آواز بخوانم، لبخند بزنم و تو را تماشا کنم..

اگرهم لازم شود می ایستیم، با لبخند، باک بنزین را پر می کنیم، باد لاستیک هایمان را چک می کنیم ، نفس عمیقی می کشیم و دوباره به راه می افتیم.. فرمان را تو به دست بگیر، من حواسم به تو هست.
پس از سفر های بسیار و
عبور از فراز و فرود امواج این دریای طوفان خیز
بر آنم که در کنار تو لنگر افکنم، بادبان برچینم، پارو وانهم
سکان رها کنم، به خلوت لنگرگاهت در آیم
و در کنارت پهلو بگیرم
آغوشت را بازیابم و استواری امن زمین را زیر پای خویش.
..........
مارگریت بیکل
ترجمه احمدشاملو
+چشمای منتظر به پیچجادهدلهره های دل پاک و ساده پنجره ی باز و غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس..
+البته فانتزی ذهنم به اندازه عکس هم فانتزی نیست :تیر
+شهردار آینده تهران :اینجا
+این سایتم ببینید: