من باید بسازمش..
نشسته ام اینجا.. از بالکن کوچه رو تماشا می کنم... صدای بوق ماشینا و شادی مردم تو گوشمه...
دارم به این فکر می کنم که کاش پولامو جم وجور کنم .. یه جا اجاره کنم و یه چای خانه راه بیاندازم و فقط نوشیدنی ایرانی.. چایی و دمنوش و شربت و عرق سرو کنم... با بستنی سنتی و نون فطیر با سرشیر و عسل برای عصرانه..
دارم به این فکر میکنم... چه شغل بدی داریم ما ها.. صبح می روم می نشینم پشت کامپیوتر و کارهای تکراری و چشم می دوزم به مسنجر و لیست به روز شده های بلاگفا......
من باید یک کافه راه بیاندازم و آن را با چوب و صفحات کتاب و روزنامه دکور ببندم... کافه ام را بعد از خواب سیر صبحگاهی باز کنم و بعد از تاریکی هوا طی بکشم کف را...
پارچ آب را اکه از لیموی تازه و زیتون و آلبالو معطر شده بشویم و بگذارم برای فردایش...لیوان ها و استکان ها را با سفید کننده بشویم و برق بیاندازم...
هرکس تنها شد.. تشنه شد و گرسنه شد به چای خانه ام سر بزند... بیاید تا آرامش بگیرد از من... منی که محبت در وجودم قل قل می کند و نمی داند کجا خالی شود...
+ قماربازاینجا
+ خواست گاراینجا
+ مفروغاینجا
+ معلقاینجا
+ گنج منجاینجا