نه نه خدایا فقط سهم منو از عشق بده
کاسه کاسه
نه اصلا قاشق قاشق...
- اونوقتی که تو داشتی تو انشاراتی دانشگاه، جزوه کپی می کردی و با ماژیک های هایلایت رنگارنگ ـت تو کتابات نقاشی می کشیدی، من مادر شده بودم، خونواده داشتم و یک زندگی رو مدیریت می کردم.
+اونوقتی که تو روزی دویست و چهل و چهار بار پوشک بچه اتو بو می کشیدی و سعی می کردی قطره آهن رو درست در حلقش بچکونی، من تز دکتری مو ارائه می کردم.
*اونوقتی که شما دوتا خودتون رو وقف چشم و هم چشمی با دیگران در درس یا شوهر کردن کرده بودید، من عصرها برای خودم کتاب می خوندم، وبلاگ گردی می کردم، رستوران و کافه و تاتر و سینما می رفتم...
در کیف کوچک جیبی ام جا بدهم
تا هیچکس به بزرگی اش شک نکن..
با دل خود چه می کنی لعنتی!؟
لعنتی با دل خود چه می کنی!؟
با دل لعنتی خود چه می کنی!؟
دیشب خواب نداشتم، یکبار به رخت خواب پناه بردم و نشد، نزدیک ساعت دو بود که خودم را بیرون کشیدم، لپتابم را از درون کیف ـش روی پاهایم سراندم و کمی دور زدم، دور دنیا انگار.. نمی دانم غرق شدن و بی نجات، نجات یافتنم چقدر زمان کشت، ولی باز به بالشی پناه بردم و خوابیدم.. سبک خوابیده بودم انگار ، خواب می دیدم، چه کسی را کجا، نمی دانم، اما می دیدم، سبک خوابیده بودم و صبح سبک برخاستم، بی هیچ باری، بی هیچ کلمه ای یا تصویری در ذهنم. حالا چند ساعت است دارم تلاش می کنم به خاطر بیاورم چه چیزی را چه کسی را خواب دیده ام که دو -سه ساعت خواب کفایتم کرده و سیراب..
آن حجم سنگینی که از جایی بالاتر از ناف ـم شروع شده بود و تا تمام حلقم را احاطه کرده بود، دلی که میخواست از دهانم بیرون بریزد ولی از چشمانم می چکید بی هیچ هق هق ـی... آن حجمی که تمام مرا در بر گرفته بود در جایی از خواب دیشبم جا مانده..
خالی شده ام از چگال ترین حس شبانه ام و لبریزم حالا از رقیق ترین نور های خورشیدی که تنها گرمای مطبوعی زیر پوستم می دواند.
من دیشب بدون تو ، جایی دور در خوابی دیر جامانده ام.
اگر امشب نیاوری ام...