درون خالی و برون از درون خالی تر...

دنیای درونی من از صدای هر گونه مردی تهی است.

مردها تبدیل شده اند به شخصیت های مجازی، به کیبورد، به اندروید، به حروف، به ....

پا در رکاب رفتن

خسته نشم از روزمرگی و زندگی؟

نگرانم...

چرا هیچ هیجانی، انگیزه ای، چیزی نیس این دورو برا!!!

#قهوه ی تازه دم گرم نگاهت بانو

بشود معرکه با قند لبانت هر #صبح

#صبح_بخیر چهارشنبه ی زیبا

در تلگرام: @hozvaresh

تنبل تر می شویم

اون پایین، سمت چپ، در قسمت پیوند ها یه لینک هست به اسم: من در اینستگرام.. 

دوست داشتین فالو (یا به قول دوستی پیروی) بفرمایید... دوستانِ جان ...

مثلم یکشنبه 15 آذر ماه 1394

مثلا ممکنه در یک روز خیلی برفی

ضبط ماشینت خراب باشه، هیچ..

موبایلت رو خونه جا بذاری، هیچ..

دزدگیر ماشین هم باطری تموم کنه؟ آخه این صحیح است؟؟؟ این انصافه آقا؟؟؟

دولت افتضاح عصبانیت و شرارت

خب خبرهای ضد و نقیضی شنیده می شود... از تهدید های داعش، از بمب های بدون چاشنی، از مترو های امنیتی تهران...

من: خوش به حال مردها اگرم گیر داعش بیافتن بدترین اتفاقی که براشون میافته اینه که کشته می شن...

تو: :/

او: :/

ما: :/

شما: :/

ایشان: :/

غزلم را سیاه می پوشم

هفتم محرم، سالروز قمری رفتن پدر من است... روز یتیم شدن من... پدرم فقط یک هفته بود از زیارت کربلا برگشته بود...

این حرف هارو تو وبلاگم خیلی گفتم ولی خب هر قدر بگم بازم بر زبانم جاری میشه..

من به جز روز عاشورا، خیلی به ندرت پیش میاد مشکی بپوشم... فقط برا خود امام حسین...

امسال هر جا دلتون لرزید، برا منم دعا کنید... 

پیش از آنی که عزادار محرم باشی؛ 

سعی کن در حرم دوست تو محرم باشی ...

برزخ گیر شده ام

یکی از جاهایی که قلب من رو به تپش می ندازه، اتوبان همت شرق ه.....

برزخ جای دوری نیست

همین جاست بین دو خاطره،

خاطره ی باتوبودن،

 خاطره ی از تو جدا شدن....!

 #سعید_هلیچی

بوسه نه... خنده ی گرم از دهنت کافی بود این همه عطر چرا؟ پیرهنت کافی بود

نشسته ایم در دفتر کارمان و در این بلاتکلیفی آب و هوا، نیم ساعت فن رو روشن می کنیم و نیم ساعت پنجره رو باز می کنیم... پشه هایی که تقریبا دارن از بزرگی به گودزیلا تبدیل می شن، مدام دور سرمون می چرخن... اینهمه آدم سالم و خوشحال نشسته در حالیکه 5جای دست و پای من رو طی نیم ساعت همین پشه های دوست نداشتنی گزیده اند....

نتیجه اخلاقی اینکه نباید خیلی شیرین بود... نباید.

کنار چای و آتش، 

بارها یاد تو افتادم

چه دلتنگیِ شیرینی، 

چه خوشبختیِ کوتاهی ...

حامد_عسکری