تو سازت را بزن
من قول می دهم برایت برقصم
حتی با تمام سازهای مخالفت..
+ به امید بوسه ای بر لب موج ، می توان رقص کنان رفت به دنبال نسیم..
+مرا ببخش، اگر که بی اجازه شاعرت شدم..
تو سازت را بزن
من قول می دهم برایت برقصم
حتی با تمام سازهای مخالفت..
+ به امید بوسه ای بر لب موج ، می توان رقص کنان رفت به دنبال نسیم..
+مرا ببخش، اگر که بی اجازه شاعرت شدم..
امروز یک روز برفی و تاریک باشد و یا یک روز آفتابی روشن اما سرد زمستانی... هر چه که باشدغروب خواهد کرد. و در پایان روز؛ می شود: یک .
شنگول و سرمست باشیم یا دلخور و درهم. حافظه خوب یاری مان کند و یا بعضی حرف ها را یادمان رفته باشد. هنوز تب داشته باشیم یا تب مان فروکش کرده باشد. دوست داشتن های زنانه و مردانه، کم و بیش. نزدیک و دور از هم. با وجود آدم ها و در تنهایی مطلق بین مان. هر چه که باشد ، هوای آن لحظه را دارم که دست هایم در جیب های بارونی براقم به خود بپیچند از سرما ،..
داستان اینست، اگر "یک" همین امشب صفر شود من بازهم می ایستم به تماشای رهگذران و باز تا ده می شمارم ،اینبار حتی شمرده تر؛ تا برسی.
+ جریان حضورت را دوست می دارم. بیش از پیش.
بی صدا لباس پوشیدی و بی صدا و آرام رفتی...
مسجد و اقامه ی نماز هم تاب تورا نداشت، در هم شکست..
قرار بود برگردی، خودت گفتی.. نگفتی؟!
سبک مثل پر، روشن مثل چراغ...آخرین باری که دیدمت... برایت گل های زنبق آورده بودم.
کمتر از نیم روز، خبر آمد از نیآمدنت.
پوتین های سیاهم را پوشیدم، برای استقبال..
چقدر زیر آن پتوی سوغاتی پدر بزرگ که از مکه آورده ، ظریف بودی..
تمام صورتت را می شد تصور کرد..
چقدر آدم ها که من نمی شناختم آمده بودند، چقدر آن دخترها و زن ها جیغ می کشیدند، چقدر برادرهایم زمین خوردند..
من ولی بی صدا زار می زدم، تو دختر محجوب دوست تر می داشتی.
کسی می گفت این دختر دیوانه شده. دختر از بی پدری دیوانه شود عار نیست..
من به عدالت خدا شک کردم، مردی چنان با ابهت در دل خاکی چنین سرد..
تو به خاک اعتبار بخشیدی.. که از آن روز در برابر خاکت سجده می کنم.
+منو برای ادامه ی تلخ نویسی ام ببخشید.
+امروز خوبم ، برای آرامش من دعا کنید ، مثل همیشه به انرژی مثبتتون احتیاج دارم.
باز اسفند به نیمه رسید و باران هم سر زده از اینطرف... دلشوره ی تکراری به جانم افتاده، زندگی من فقط یک غم دارد، یک فقدان، یک جای خالی، عشق ها می ایند و می روند، دوست ها جایگزین می شوند، پول ها از جیبی به جیب دیگر، شغل همیشه هست، گرانی را می شود تحمل کرد،...
تنها یک درد دارم که درمان هم ندارد، درد... خدا از درد های جسمانی هیچ به من نداد، هیچ، جایگاه آدم ها را هم در قلبم به اندازه ی ارزششان قرار می دهم. از رفتن کسی دلخور و ناراحت نمی شوم هرگز..
تنها یک رفتن بود که دل مرا سخت لرزاند، نمی دانم با گذشت اینهمه روز چرا التیامی در کار نیست، نه.. گویی این زخم تازه دهان باز کرده، یا مثل یک میوه رسیده، مثل یک غذا جا افتاده، مثل یک دوستی چفت شده با من...
اسفند به نیمه می رسد، آنکه رفته هرگز باز نگشته، باز نخواهد گشت..
یازده سال می گذرد از روزی که پدرم با پاهای خودش نه، بلکه روی دستان برادرانم از خانه رفت.. رفت و باز نگشت. دلم هزار پاره می شود از این روزها، لبخند می زنم، شعر می نویسم، چت می کنم، طلب عشق و محبت می کنم، ذکر می گویم، با صدای ابی بلند می خوانم؛ هزار ساله که رفتی...عطرت جا مونده اما، نگرانت می شم.... زندگی می کنم ولی این حفره، این چاهک، این چاه در قلب من از هیچ مملو نمی شود.. آنقدر عشق و محبت در این دنیا نیست که حواسم را پرت کند، حتی یک روز....
چه رسد به این روزها، به شکل عجیبی همه آنها که کمی با من نزدیکند، پدر ندارند....
امروز نمی خوام تلخ بنویسم، اشک برای من ، خنده برای شما... بیشتر تر دوست دارم از سبزه ی عید بنویسم، از خریدها و نونوار شدن، از خانه تکانی دل ها.. اما می گذارم برای روزهایی که داغ دلم........
یتیمی بد دردیه... یکی از بدترین سکانس هاشم ، اونجاست که محضردار پدر عروس و داماد رو صدا می زنه که بیان امضاء کنند...
برای تحمل اینطور دردها یک شانه ی مردانه لازمست که پشت دل را خالی نکند...
+آسمون بغضشو خالی می کنه آدمو حالی به حالی می کنه...
سالی هزار بار
جای تو خالیست..
اینجا
در قلب من...
پدر
چه کسی گفت؛از دل برود هر آنکه از دیده رود؟
قول بده
مرا در دلت هم جا بـ جا نکنی..
+من به زمین هم وفادارم، تو که...
+پس اگر راست گفته باشند و دل به دل راه دارد...... من و تو همسایه نیستیم. همخانه ایم.
هر وقت
سر به روی شانه هایت می گذارم
به...نزدیک می شویم.
+اینجارو هم از دست ندهید.
یک قابلمه روی اجاق... که بزرگترین دل نگرانی ام باشد...
یک ساعت کوکی تا وقت آمدنت که نزدیک می شود دلش شور بزند.. موهایم را شانه کنم تا روی دوشم، تربچه های سبزی خوردن را کمی جابجا کنم.. هیچ چیز کم نباشد به روی میز کوچک..
صدای دزدگیر ماشینت را می شناسم.. درب خانه را باز کنم و آمدنت را از همان بالکن دنبال کنم .. تو باز بیایی و خستگی هایت اما لبخند را از لبانت نگیرد هرگز..
من در آن لحظه فقط آغوشی خواهم بود برای دلتنگی ات از ازدحام کوچه و خیابان..
گاهی دلم یک دامن بلند چین دار می خواهد که تو هم عاشق رنگ هایش باشی... صبح ها مرا در بالکن جا بگذاری و عصر بازم ستانی از دغدغه ی قابلمه روی اجاق..