به برگ ها می اندیشم و به عاقبت آنها... هر برگی عمری دارد و تمام شدنیست.اما فرق می کند برگی باشی که پس از زرد شدن روی زمین بیافتی و خشک شوی و خرد شوی و از تو هیچ نماند و پایانت هیچ باشد.
برگی باشی که پس از زرد شدن روی زمین بیافتی اما ارزشمند باشی با دیگر برگ ها جمعتان کنند، بسوزانند و شب سرد پاییزی ای را بر کسانی گرم کنی.
برگی باشی که پس از زرد شدن روی زمین پای درخت خودت بیافتی، همانجا نرم نرمک به خاک برگردی و باز در بهار به جان ساقه های نو دمیده شوی.
برگی باشی که در سبز روزی، با دستی گلچین شوی و در گنجینه ای از خاطرات برای همیشه نگه داشته شوی.
به برگ ها می اندیشم و عاقبت آنها، که من دوست دارم از کدام برگ ها باشم و در واقع در حال تبدیل شدن به کدامیک از آن برگ هایم.
کاش برگ باشم
باد پاییزی بچرخاند مرا در آسمان، برقصاند مرا
خوب که خنک شدم باز به خاک تحویلم دهد.

+پاییز فصل ِ آرامش من نیست، ازآنجائیکه تابستان متعادل و دلچسبی نداشته ام
ازین تغییر فصل و تغییر ساعات و تغییر حالات استقبال می کنم.
+ منتظر یم، منتظر قطرات نویدبخش آسمانی که بشویند غم های بجا مانده از ظهر های کش دار ِ تابستانی..