حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

پروردگارا، امروز که به زمین سر زدی کاسه نیاز مرا هم پر کن
دست خالیم را ببین
پروردگارم شاید باور نکنی...
آن روز ها که نبودی ، شایدم بودی و مسافر آسمان بودی
آن روزها من عاشق شدم
حالا که بازآمدی..
باید از عشق فارغ شوم؟
پروردگارم مرا بگذار، بگذار عاشق بمانم....


(آنقدر دعایت می کنم تا برآورده شوی.)
: وما أرسلناک إلا رحمة للعالمین..

بایگانی
آخرین مطالب
و اینک...

من

اینجا.

الی ماح
۰۹ بهمن ۹۰ ، ۱۸:۰۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
می خواهم معلق

میان آب های روان

همچون یک ماهی آزاد

از تو بگذرم

تا به پایان برسم

                        mahi azad

الی ماح
۰۷ بهمن ۹۰ ، ۰۵:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

من گمان می کردم کوه همین دربند است تا امامزاده ابراهیمش.. یا همین درکه تا جائیکه پاهایم خسته شود.. یا توچال تا جایی که تله کابین مرا ببرد و بیاورد.

یا خیلی دورتر می شد زاگرس و سبلان و شیرپلا و اورست و دنا و آلپ و موش کوهستان و خانه پدربزرگ هایدی و دورتریش کوهسنگی و شاید کوه قاف..

و تمام کوههای زندگی ام را با کتانی های مارک دارم و کوله ی دوره دانشگاهم  و البته به عادت اردوهای زمان مدرسه با یک عالمه خوراکی فتح می کردم.

بی خبر از اینکه در جهان هزاران کوه زیبا بر استقامت زمین می افزاید و آدم هایی که با استقامتشان سخت ترین کوهها را در می نوردند.. کسانی که با سنگ دوستند و با آب دوستند و با برف دوستند و با آسمان دوستند و حتی با گرگ های کوهستان هم دوستند...

کسانی که به قول خودشان در کافه شان دود همه جا را فرا نگرفته و تریپشان اصلا هم هنری نیست.. و از همه مهم تر شاید اینکه اهل لرزیدن نیستند...

کسانی که به رشته ی ورزشی شان عشق می ورزند وبا آن زندگی می کنند... و معتقدند کوهنوردی شاید همان تمرین زندگی باشد در شرایط سخت..

و اینگونه شد که در کافه کوهشان دانستم مرام کوهنوردی شاید این باشد که کاپشنشان را به دیگری عاریه بدهند و شاید غذایشان را با دیگران تقس کنند و دیگر و دیگر.. شرحی بیش ازین جایز نیست.. باید می بودید و خود می چشیدید..

اینم یه عکس دزدی از اهالی کافه

+۱ مٌسکِن از کجا می فهمه ما کجامون درد می کنه؟

+۲ اگر سیبیل نمی گذارید لااقل ابرو برندارید.

 


,
الی ماح
۰۱ بهمن ۹۰ ، ۰۹:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
 این حصار سخت خواهد شکست

پر که دربیاورم

هر قدر هم که سنگینی کنی

خواهم پرید

و صعود خواهم کرد

از تو و دلبستگی هایم

پر که در بیاورم

...

وعده های خدا به حقیقت می پیوندد.


الی ماح
۲۷ دی ۹۰ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر وبلاگی که دارید ، اولین وبلاگی نباشد که از اول داشته اید ، بی شک یا نامش را عوض کرده اید و یا گاهی به سرتان می زند که چنین کنید. دلیل عمده اش هم همین که روحیات و علایق و شناخت و خواسته مان از وبلاگ نویسی تغییر کرده و بی شک به تعالی رسیده... منظور اینکه بهتر شده..البته ان شاء اله..

بگذریم.. من خودم همین وبلاگ را داشته ام و کوچه خوشبختم را... که دومی البت عمری ندارد.. جای ۲۲۲ را هم در دل من نخواهد گرفت.

موضوع این پست که می خوانید عنوان یا همان نام وبلاگتان است، بعضی نام ها دفعتی به ذهن خطور میکند، بعضی نام ها تقلیدی ست، بعضی ها به نام فیلم یا کتاب بر می گردد و بخش عمده تری به ترکیبی از فعل نوشتن یا کلمه وب یا نامه یا کاغذ یا خط و یا نوع مدرنش ؛خانم یا آقای فلانی...

بنظرم اغلبش بازی با کلمات هستند...

مثلا همین وب خودم، بخاطر علاقه شدیدم به دلفین ، در ابتدا دلفین نگار بود و بعد ها توضیح پایینش همین "حرفهایی که به سختی.."، بعدتر ها دلفینش رو برداشتم و "حرفها.." رو بردم بالا و بعد حدود یک سال و نیم پیش ،این جمله هزوارش را در یکی از پست هایم نوشتم که بعدتر خیلی شیفته ی جمله ی خودم گشتم و بردم گذاشتم آن بالا...

تا رسید به اینجا... این "خدایا حال که به زمین سر زدی " هم یکی از پست های همین جا بود..

اینهمه آسمون و ریسمون کردم که بگم ، بیایید و بگویید فلسفه نام وبلاگتان چیست و اینکه اگر با شخصیت و علایق حالایتان می خواستید نامی بگذارید ،انتخابتان چه بود؟

من شاید بعد از کوچه خوشبخت ، دختر قالی رو انتخاب می کردم.

*یک پست بلند بالا نوشته بودم و تمام دیروزم رو شرح داده بودم، یک دور که خواندم پشیمان شدم ، تصمیم گرفتم یک پست مخاطب محور بفرستم روی خطوط مجازی... این شد که خواندید..بدون ادیت.

یک جایی شنیدم:

 از دار بالا رفت

نخ ها که پاره شد

نقش زمین شد ؛ قالی


,
الی ماح
۲۰ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

او زنی ست درآستانه ی چهل سالگی، یادم هست جزو زیباترین های فامیل و دوست و آشنا بود.. با آن چشم و ابرویش... و خالی که همیشه میکاشت گوشه راست لبش.. خواستگار هم داشت..

این دختر ترک را دادند به یک پسر شمالی.. عقد کنانشان در خانه ما ، چقدر آدم آمد و رفت.. چه ارکستری آوردند.. چه گروه مفصلی آمد برای تزیین سفره عقد و در و دیوار...

عروسی شان را هم یادم هست.. که در مه و سنگینی بهمن رفتیم تا قائم شهر.. که عجیب درختان شمال هرگز خشک و بی بار نیستند...

یادم هست یک جلیقه دامن جیر مشکی پوشیده بودم با بلوز پفی سفید... بزن و برقصی برپا بود... به رسم خودشان زن و مرد درهم.... که چه پذیرایی می کردند و ما که خیلی کوچک بودیم ولی بهگفته ی دخترهای بزرگتر چه داماد خوش تیپی...

پرتقال هایی که از درختان حیاط خودشان می چیدند هم یادم هست.. شب ها قبل از خواب در رختخواب می خوردیم...

عروسی گذشت..

دختر زیبای فامیل 3ماه بود به انتظار مادر شدن نشسته بود... خبر رسید..

خبر پر کشیدن داماد... آری... دخترک با بچه ای در شکم بیوه شد... گویی سرطانی در جان دامادش بوده از قبل که تابش را نیاورد...

دختر سری نداشت تا میان حرف و حدیث همسایه ها بلند کند... تا فارغ شدن در خانه ی ما ماند... قرار بر اینکه فرزند را بدهد و جوانی اش را بخرد... تا روی طفل را دید... که شاید کاش نمی دید... از بخشیدن پسرش منصرف شد..

پسر حالا هفده سال دارد... مردی شده برای خودش ولی مادر صبح ها دورادور او را تا مدرسه و از مدرسه به خانه مشایعت می کند.. که هنوز به تنها حمام کردن او حاضر نیست.. که هنوز غذای او با بقیه فرق دارد.. که ...

آن مادر بیوه شده ، هیچ کجا نمی رود، هیچ کار خاصی نمی کند ، استرس و جامعه گریزی اورا به افسردگی نزدیک کرده.

او از دار دنیا فقط مادر است... و دیگر هیچ.

همه ی اینها در حالیست که وقتی آن زن و مرد شمالی برای پسرشان می آمدند خواستگاری از بیماری اش خبر داشند و تمام امید های یک دختر جوان را برای رسیدن به مطامع شخصی (داشتن یک نشانه از پسرشان) سوزاندند.

حباب

همچون انــــــار خون دل خویش میخورمـ    /    غمــ پروریم ، حوصله ی شرح قصه نیستـــ

پ.ن:ازینکه "زن" جماعت دوست دارد مدام همدردی بشنود و تایید شود، بیزارم.


الی ماح
۱۲ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مهتاب خانوم و آقا خورشید عاشق هم بودند، حتی یک لحظه از هم دور نمیشدند تا اینکه طاقتشون طاق شد و یک مراسم مفصل گرفتند و هزاران مهمان از دور و نزدیک ترین گرد و غبار های فضایی دعوت کردند و طی همون مراسم در عالم هستی زن و شوهر شناخته شدند.

وقتی بر اثر مرور زمان تب عشق و عاشقی خوابید، مهتاب تند و تند ستاره هاشو بدنیا می آورد و تمام کهکشان رو پر از نور میکرد.

 مهتاب انقدر شیفته و سرگرم ستاره ها بود که خورشید حسودیش شد و خواست مهتاب رو از بچه هاش دور کنه و ستاره هارو بفرسته کهکشان راه شکلاتی ، البته برای ادامه تحصیل.

ماه هم که طاقت این دوری رو نداشت تصمیم گرفت تا میتونه از خورشید دور بشه و ستاره هارو برا خودش نگه داره ،اینطوری شد ک میلیون ها ساله ماه و خورشید دور از هم با تفاهم زندگی میکنند، خورشید در روز و مهتاب در شب.

دیشب به این فکر میکردم که آیا ذره ای از عشقشون باقی مونده؟ و یا این طولانی تر شدن شب یا روز نشانی از دلتنگی این دو برای هم است، که می خواهند با کمی تاخیر یا تعجیل کمی از دور هم رو تماشا کنند...

پ.ن:تعریفی شبیه اینکه نوشتم رو ه جایی شنیدم اما یادم نیست کجا.

الی ماح
۰۵ دی ۹۰ ، ۰۴:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
صبر کن جوجه ام جا مانده است

پاییز

می شمارم یک به یک

چند حرف آخرت را

رو به آخر می رود گویا این الفبا

الف... دال... لام.... ی

به گوشم می رسد این صدای آشنا: نقطه، قلم ها بر غلاف ، برگه ها بالا..

و فردا آزمونی دیگر است.


درباره یلدا همین پست سال گذشته را بخوانید:ضیافت عاشقانه /خورشیدی که دوسش داریم

الی ماح
۲۹ آذر ۹۰ ، ۰۴:۵۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
دل من اگر آن دریاچه شوری باشد که رو به خشکی ست..

؛

مرغ دریایی چشمانت را کوچ بده به شمال غرب وجودم.

در بهاری که در راه است


و درباره مضمون کامنت های پست پایینی:

خدا هم مرد است./

من از این مرد بیزارم؛


و در وبلاگ دوستم بالیق بخوانید:

فمینیسم _ 2 (فمینیسم لیبرال)

الی ماح
۲۲ آذر ۹۰ ، ۱۲:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

راننده ای  که بی موقع ترمز گرفت ، یک مرد بود . راننده ای که از پشت سر سوار ماشین منِ بیچاره شده ، یک مرد بود. سرباز راهنمائی و رانندگی مرد است. افسر کروکی بکش یک مرد است. مامور خسارت در محل بیمه هم مرد است. برادرم که به داد من می رسد تا بتوانم ماشین را حرکت دهم یک مرد است.

این مرد بازار اجتماعی ،صبح شنبه گریبانگیرم شد.. بعد که رفتم سر کار برای بیش از 10 نفر تمام جزئیات را تعریف کردم. بعد هم در خانه و برای دیگر دوستانم...

به شب نزدیک می شدم و لحظه به لحظه حالم بدتر می شد... تا اینکه تنها شدم ، چند دقیقه به روزی که بر من گذشته بود فکر کردم، چقدر ترسیده بودم ، نه به معنی کلمه وحشت کرده بودم ، قند خونم افتاده بود و لرزیده بودم ولی برای اینکه در میان اینهمه نمادهای مردانگی کوچک نشوم ، حتی بغض نکرده بودم و با شجاعت بارها آن لحظه را تکرار کرده بودم. ناگهان از درون فرو ریختم چونمن یک زنم.. زن ها مثل ماهی می مانند که با تلنگری به تنگ بلورشان می شکنند، بارها بغض کردم و اشک ریختم و در تنهایی ام از ترس دوباره ی گذشتن از آن گذرگاه با خود کلنجار رفتم... در حالی که از درد گردن و ستون فقرات صاف نمی شدم و کلیپس نازنینم شکسته بود و برای مهار گیسوانم بلاتکلیف بودم ، گیسوانی که مرا از این مرد ها متمایز می سازد...

صبح که شد ، دوباره نقاب زنِ شجاع دل را به صورت زدم و سعی کردم با صدای موزیک حافظه ی یک روزه ام را تحریم کنم...

دلم می خواست فریاد بزنم: می خواهم گریه کنم، امانم بدهید.


لیوان مورد علاقه ام پر از چای سبز کنار دستم

پنجره را باز می کنم

صندوق کوچک پر از گلهای سرخ را روی میزی در مسیر باد قرار می دهم

با سرانگشتانم قطرات آب را روی گلبرگ ها می چکانم

پرده های رقصنده در باد ، با عطر گل ها عشق بازی می کنند... گل هایی که تو برایم آوردی...

و عطر را در تمام خانه به اشتراک می گذارند..

لیوان را در دست می گیرم تا عطر و گرمایت را باهم تجسم کنم.

سیاهی پشت پلک هایم ،کمتر از سیاهی شب پشت پنجره نیست ، بیش هم نیست..:

چرا گل هایی که آوردی ؛ گارانتی ندارد؟


بعد نوشت: از میان هزاران مرد جورواجور ، شاید فقط یکی برای زنی صندوق گل بفرستد...

بعد ِ بعد نوشت: روی صندلی داغ و ولرم هم نخواهیم نشست.

بعدِ بعدِ بعد نوشت:شانس آوردید نمی خواستم  پی نوشتی بنویسم...


الی ماح
۲۰ آذر ۹۰ ، ۱۶:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر