هر قدر سعی می کنم با این دوتا خانواده رابطه برقرار کنم نمیشه......
هر چی کار به کارشون ندارم ، بی خیال نمی شوند و اذیت می کنند.
چی بدتر ازینکه کابوس کسی باشی.. بهتر بگم برای کسی کابوس باشی...
جمع می شوند و خانوادگی به من و خونمون حمله می کنند...
از خواب پریدم ،جرات نداشتم چشامو باز کنم...
پا شدم پنجره رو باز کردم،نم بارون می زد، صدای گنجشک ها فضا رو پر کرده بود...
تقریبا نصف تنم رو از پنجره بیرون برده بودم.... تاریک بود ،هنوز کسی از خونه بیرون نزده بود انگار...
سه روز شده به شکل عجیبی صدای گنجشک می شنوم...
شاید امسال گنجشک ها به سرو های بلند محله مان کوچ کردند...
کمی گوش کردم و زیاد خنک شدم...
برگشتم ولی باز جرات نداشتم سر رو بالش بگذارم...

,, ۱۷۱۸
بچه تر بودم خواب میدیدم که از پشت بام می افتم و در پی اش پرواز می کنم...
مدتی سگ ها به من حمله می کردند و حالا طی سال گذشته این دومین بار بود که گربه ها می آمدند...
با این دو خانواده چه کنم که دست از سر خواب های پریشون من بردارند....
پ.ن:صبح که شد دوست نداشتم سر کار بیام.. دوست داشتم تا 10 می خوابیدم و خنکی بهار را با ولع جذب می کردم.
پ.ن2: واقعا بدون شرح1
2