بالا می آورم وقتی می بایست حرفی برای گفتن داشته باشم و سوژه ای برای نوشتن که؛ نیست... و زمانی باید سکوت کنم که حس پست قبلی هنوز در من جاریست و می خواهم حالا حالاها سردر وبلاگم باشد ولی بغضی در گلویم می نشیند که شاید فقط با همین نوشتن خالی شود...
بغض در گلو... شاید از دلگیری حال و هوای همین روزهاست و کسری زندگی ام، شاید هم نه.. ولی دلم عجیب تنگ است و این روزها حتی صدای آواز خدا هم بداهنگ است و من.. من بعضی روزها می خواهم بروم یک جای بلند بایستم و دست هایم را باز کنم.. خودم را مصلوب تصور کنم، سرم گیج برود و تمام.