حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

پروردگارا، امروز که به زمین سر زدی کاسه نیاز مرا هم پر کن
دست خالیم را ببین
پروردگارم شاید باور نکنی...
آن روز ها که نبودی ، شایدم بودی و مسافر آسمان بودی
آن روزها من عاشق شدم
حالا که بازآمدی..
باید از عشق فارغ شوم؟
پروردگارم مرا بگذار، بگذار عاشق بمانم....


(آنقدر دعایت می کنم تا برآورده شوی.)
: وما أرسلناک إلا رحمة للعالمین..

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

عشقم؛

دربازکن را با خودت بیار...

دلم بدجوری گرفته است.

+دل"بند"م

با آمدنت، دلم را باز کن.


پ.ن:زنده بودیم اگه فردا...وعده یمالب دریا.("داریوش" ، تو راه گوش می کردم، موند تو ذهنم)

الی ماح
۳۰ مرداد ۹۱ ، ۱۷:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
زمین

زمینِ من

زمینِ ایرانِ من

زمینِ آذربایجانِ من

سرزمینِ من

چه کسی قلبت را شکست!

...

زمین؛ با ما آشتی کن.

+یه روز یه ترکه ...

+آزربایجانیمز... تسلیت...

ایمیلی به دستم رسیده، گویا صدای مرحوم هایده است که جوشن کبیر میخونه، صداقت این موضوع رو نمی دونم ولی فایل بی نهایت زیباست، ارزش گوش کردن داره، هرکس خواست، آدرس ایمیل بذاره براش بفرستم.

(اگر گوش کردید، خودش بود، فاتحه یادتون نره، شاید وسیله ای باشه برای ترفیع مقام این بانو)

الی ماح
۲۴ مرداد ۹۱ ، ۰۷:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
خدایا شب قدر امسال

       یک تخفیف حسابی نصیبم کن

                از فروش های فوق العاده ی خوشبختی

                                          در سال پیش رو

خواجه ای*گفته: از آسمان کلاه می بارد، به شرط آن که سر فرود آرید.

خداوندا تو برای من ببار

من این پایین برایت سینه خیز می روم.

پروردگارا

اینجا را که می خوانی، رمز عبور ندارد

تنها که شدیم، جزئیات را خواهم گفت.




+با همین موضوع دوستان دیگر را بخوانید در(کوچه های بی قرار)

+سه گانه ای در شب(یک سال پیش در همین حال و هوا)

+در گروی خواستن(دعای دسته جمعی وبلاگی/ از دست ندهید)

+جارویی بلندتر از بهرام(دو سال پیش در بیداری های رمضان نوشته شد)

+التماس دعا./

*خواجه عبدا... انصاری

الی ماح
۱۷ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

نمی دانم باید این متن را خطی و ساده بنویسم و یا طبق سابقه ی تاریخی اش و یا استنتاجی یا با پایان شگفت انگیز و یا با فلش بک های ریز و درشت. پس آنرا همانطوری می نویسم که در ذهن من کلید خورد.

1 در سال هایی که من هنوز مدرسه نمی رفتم و جنگ هم بود، طی یک سفر خاطره انگیز به کشور همسایه(می گوییم دوست و همسایه)ترکیه، یک دبه ی چهار لیتری شامپو خریده بودیم(انتظار نداشته باشید که اسم شامپو یادم باشه ولی صورتی بود یا سبز)، من موهایی داشتم که تا کمرم می رسید، موهای حالت دار و زیبایی که روشنی اش به قدری بود که در آفتاب می گفتند طلایی..

هر وقت که از حمام بیرون می آمدم، تا چند ساعت بعدش اگر کسی مرا می دید، بلا استثناء متوجه عطر و خاصیت متفاوت شامپویی که استفاده کرده ام میشد.

2 گزارش هفتگی، ترکیبی بود از تمام مواد غذایی که طی یک هفته در یخچال جمع شده و به روش هر مادری در ظهر جمعه ترکیب و میکس می شد و بی چک و چونه خورده می شد.

شامپو های خمره ای زرد و صورتی برای تمام خانواده جایشان را به یک کمد شامپو و کاندیشینر و پروتئینه و ... داده اند با نام های تجاری دهن پر کن ولی هرگز عطر یک شامپو لذت و پرسش مارا بر نمی انگیزاند.

اگر بر حسب اتفاق خانواده ای ظهر جمعه دور هم باشند، یا در رستوران غذا می خورند و یا هرکدامشان به سبک خودش سیر میشود، یکی با رژیم، یکی با پیتزا، یکی با مولتی ویتامین و نوشابه انرژی زا و یکی با قورمه سبزی.

مادر های ما، که کم هم بچه نداشتند، از 5صبح در صف نان بودند و بعد شیر و بعد صبحانه و بعدتر هر مادر دست بچه اکش رو می گرفت و تا مدرسه می برد و بچه ها در دو شیفت چرخشی درس می خواندند و خودشان به ذوق شخصی شان برای دفتر خط می کشیدند و حد و حدود مشخص می کردند.. مادر ها همیشه ی سال دو میل بافتنی دستشان بود و تابستان که می شد، روزهایی مثه همین روزها که درش هستیم هر روز از پشت یک خانه بوی پختگی و شوری گوجه ها(ی نمی دانم چرا فرنگی) در مشام عادی و جاری بود،که اگر نبود شک می کردیم،در حدی که یاد دارم پدر خودم شهریور که می شد یک وانت پر، گوجه می خرید.

مادر هایمان از صبح در رفت و آمد و بشور و بساب بودند و بیار و بپز. ولی هیچوقت بوی پیاز داغ نمی دادند. مادر هایی که به پسرشان فهمانده بودند ایستادن در صف نفت و کپسول گاز، عار نیست بلکه وظیفه است. تابستان که می شد دختر ها را می فرستادند کلاس خیاطی و اگر بجای آن چرخ های قدیمی یک کاچیران داشتی خوشبخت ترین عروس فامیل بودی. مادرهایمان در روستا کره را با ماشین لباس شویی دستی نمی گرفتند و بی شک "منوتو" و "پی ام سی" هم تماشا نمی کردند. شب ها می بافتند و می ریسیدند و روزها، کار و کار و کار....

دیشب که مادرم غذای دو شب پیش را با ترفندی عجیب چنان دوباره بار آورده بود که جایی برای اعتراض باقی نمانده بود یاد همه ی حرف های بالا افتادم. یاد تمام تاریخ، تاریخ بشریت که نمی شود گفت، تاریخ زنیت.

یاد زن های کشاورز، دامدار، زنها بعد از انقلاب های صنعتی، زن ها بعد از بروز پدیده ی تبلیغی فمنیسم(که حالا شک ندارم نقشه ای بوده از طرف جنس مقابل)، زن های پشت دار قالی، زن هایی که دستشان در جیبشان بود و نگاهشان به طفل شان، زن هایی که دامن هایشان که کوتاه شد مجبور شدند زمین بگذارندش و "شلوار " بپوشند. زن هایی که شدند زن کارخانه و زن اداره، زن های که مادرانشان شدند نسل قورمه سبزی و پیاز داغ، زن های بزک شده ای که شدند عروسک ِ دستِ دیگران.

بلی این متن را یک زن می نویسد، زنی که می داند تاریخ را زن ها رقم زدند و به نام دیگران نوشته شد. نمی دانم از کجا بود که گم شدیم.

دوتا کتاب روانشناسی یا جامعه شناسی بخوانی و یا دو هزار تا، فرقی ندارد؛ نقش اصلی زن در ابتدای آفرینش بدنیا آوردن فرزند بود و صیانت از خانه، اما آن یکی جنس فقط شکارچی بود و شخم زن. زن نقش خودش را نه تنها حفظ کرده بلکه هزار تا هم رویش گذاشته، آن یکی جنس اما هنوز شب ها به آتش(تلویزیون) زل می زند و حتی دو کار ساده را با هم انجام نمی دهد.

امروز که آن زن مولد و همه چیزدان، شده کارمند روز و آشپز و خوابنده ی شب. چیزی انگار ازو کم شده است.

زن ِ جستجوگر ِ ماجراجوی، هر روز و هر سال و هر دوره رنگی گرفت و نقشی گرفت، چرخ زمین توپول موپول را تنهایی گرداند و بازی داد تا رسید به امروز.

آن یکی جنس(!) ولی هنوز و همیشه فقط شخم می زند و شکار می کند.

همه ی اینها را گفتم تا برسم به امروز، امروزی که ما تحریم شده ایم. تحریم شده ایم و از قحطی می ترسیم، حقوق پایه ی دولتی مان 400هزار تومان(200دلار) است و خانواده های متوسطمان ماشین های 20میلیون تومانی سوار می شوند، کشوهای گنجه مان سکه های طلا یا دست کم رسید بانک مرکزی را خوابانده ایم و مدام در اتوبوس و تاکسی گله و شکایت می کنیم. همه مان نداریم ولی بازارها از حضور ما خالی نمی شوند. و همه اینها یعنی حضور زن شکل تازه ای گرفته است.

منهم به قدر شما به دنیای مدرن و مزه ی تازه اش علاقمندم، به تکنولوژی و دستگاه میوه خشک کن و اسپرسو و همه چیزهای اتوماتیک دل خوش ام. مربا کردن هر چه میوه در یخچال می ماند حوصله ام را سر می برد، به ظهور و بدعت تازه ی ماشین ظرفشوئی ایمان آورده ام. فضای سالن زیبایی حالم را بهتر می کند و همه چیز را از قوطی های استرلیزه بیرون می آورم...

قرار نیست به عقب برگردیم، قرار نیست برگردیم و در پستو ها بیتوته کنیم، ولی فقط می خواهم یاد من و توی زن بماند، اگر قرار است دنیا به زندگی مان مزه دهد نباید منتظر بنشینیم تا کاری کنند، همانطور که مخلوق را تا امروز کشاندیم باید کشتی تاریخ و جغرافیا را سالم به ساحل برسانیم. کمی بیشتر حواسمان باشد. حالا که دستمان باز تر است و همه جا حضورمان بیشتر(کنکور و دانشگاه و جامعه)، باید با درایت خاص خودمان زندگی هامان را بسازیم. زندگی بدون چشم و هم چشمی، بدون حسادت، بدون فخر فروشی، که اینها پسندیده ی ذات خداوندگاری ما نیست.

مصرف گرایی این روزها، هر فکر کننده ای را نگران می کند، داشتن همزمان موبایل اندروید و تبلت و لپ تاب ضرورتی ندارد. خرید پیازداغ آماده و غذای نیم پخته، سودمند که نیست هیچ، مضر هم هست. اگر طلا گران است نخریم،طوری نمی شود. اگر گوجه گران می شود یک هفته دندان روی جگر بگذاریم، نمی دانم این ترس از گرسنه ماندن از کجا به جانمان افتاد، که بی شک وضع جیب ها و بازارهایمان از پیش بهتر است. هرچند دل هایمان نگران و روح مان نا آرام تر است.

آنوقت ها در یک خانه پدری از هر ستون به ستونی دیگر، پرده ای آویزان می کردند که می شد حجله ی عروس نو رسیده، حالا می رویم پول می دهیم به ربا، تا اجاره ی خانه 120متری فلان خیابانمان جور شود، 2نفر آدم 3اتاق خواب به چه کارش می آید! مانده ام بعضی ها با 1میلیون تومان حقوق چگونه می توانند1.200 قسط بپردازند...

پایانی؛ شروع که کردم، می خواستم بنویسم نسل زنانی که می توانستند در مقابل تحریم ها و سختی ها مقاومت کنند گذشته ولی حالا کمی شک دارم. اگر چه تحریم خوب نیست، منطقی و منصفانه نیست، حق ما از زندگی نیست ولی باید حواسمان را خوب جمع کنیم.

الی ماح
۱۲ مرداد ۹۱ ، ۲۱:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

همه ی زندگی که آدم هایش نیستند، گاهی یک محله، گاهی یک تکه زمین، گاهی یک تکه از آسمان، گاهی نمایی از یک شهر، گاهی یک پنجره، گاهی یک قالیچه، گاهی بشقاب های چینی، گاهی یک گل سر، گاهی چنتایی عکس، یک مزه، یک دمای خاص، یک بافت ساده، یک دستخط... گاهی اینها می شوند همدم ما و ما ناخواسته بهشان وابسته ایم و با تک تکشان عمر می گذرانیم.

گاهی در خانه ای که مهمانیم به یک تابلو چنان دل باخته ایم که بیش از صاحبخانه دلمان را تنگ می کند. گاهی جای خالی مادر بزرگی را با کاسه های چینی سرخ رنگش پر می کنیم. گاهی نمی دانیم از کی و کجا ولی دلمان بدجور بسته شده با یک رایحه. 

این همان انسان بودن است، بدون نام گذاری و به یاد سپردن این گاهی ها، با ایشان زندگی می کنیم، حس می کنیم و پرورش می دهیم.

به اشیاء، زمان ها، خاصیت ها، صفت ها و اثر ها عاری از خالقشان نگاه کنیم، عاری از هم زمانی شان با انسان های دیگر، عاری از وابستگی شان یا وجه مالکیتشان توسط دیگری..

برای من شاید یک عصر تابستانی، روبروی دریچه ی کولر آبی قدیمی مان، لذت بخش تر و خاطره انگیزتر از یک عالمه "با آدم ها بودن" باشد.

برای شما چه چیزی بدون حضور "انسانی" می تواند دلچسب باشد؟

الی ماح
۱۰ مرداد ۹۱ ، ۱۰:۴۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

صورتم را می گردانم، تو در قفایی و من به ظلمت و تاریکی روبرو پیش می روم، جاده خالیست از هر مسافری، شب فرا رسیده، تنها مهتاب روشنگر این رفتن است.. تو هستی ولی نه دوش به دوش ِ من.. گویی خیال بودنت رویایی شیرین بود در خواب و بیداریِ صبح  روزهای تعطیلی.. گویی گمان با من بودنت از خیال من بالا رفته بود همچون گیاه عشقه بر درختی تنومند، خیالی که آفتاب را از من می گرفت و سراسرم می شد تو...
ولی آموخته ام خیال ها در گذرند.

خیال همچون رقاصه ای می ماند، که می تاباند خود را و شکل می سازد، شکل و موجی که می گذرد و لحظه ای بعد رقاصه آرام می گیرد، لباس عوض می کند و می آید سر میز و با من به گپ روزانه می نشیند.

+آدمیست دیگر... گاهی باید گل بگیرند دلش را.

الی ماح
۰۸ مرداد ۹۱ ، ۰۶:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
امروز  یک رویاست! برای ما.

فردا!

همین را هم نخواهیم داشت.

الی ماح
۰۲ مرداد ۹۱ ، ۱۱:۱۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر