حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

پروردگارا، امروز که به زمین سر زدی کاسه نیاز مرا هم پر کن
دست خالیم را ببین
پروردگارم شاید باور نکنی...
آن روز ها که نبودی ، شایدم بودی و مسافر آسمان بودی
آن روزها من عاشق شدم
حالا که بازآمدی..
باید از عشق فارغ شوم؟
پروردگارم مرا بگذار، بگذار عاشق بمانم....


(آنقدر دعایت می کنم تا برآورده شوی.)
: وما أرسلناک إلا رحمة للعالمین..

بایگانی
آخرین مطالب

۴ مطلب در دی ۱۳۹۰ ثبت شده است

 این حصار سخت خواهد شکست

پر که دربیاورم

هر قدر هم که سنگینی کنی

خواهم پرید

و صعود خواهم کرد

از تو و دلبستگی هایم

پر که در بیاورم

...

وعده های خدا به حقیقت می پیوندد.


الی ماح
۲۷ دی ۹۰ ، ۱۶:۱۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اگر وبلاگی که دارید ، اولین وبلاگی نباشد که از اول داشته اید ، بی شک یا نامش را عوض کرده اید و یا گاهی به سرتان می زند که چنین کنید. دلیل عمده اش هم همین که روحیات و علایق و شناخت و خواسته مان از وبلاگ نویسی تغییر کرده و بی شک به تعالی رسیده... منظور اینکه بهتر شده..البته ان شاء اله..

بگذریم.. من خودم همین وبلاگ را داشته ام و کوچه خوشبختم را... که دومی البت عمری ندارد.. جای ۲۲۲ را هم در دل من نخواهد گرفت.

موضوع این پست که می خوانید عنوان یا همان نام وبلاگتان است، بعضی نام ها دفعتی به ذهن خطور میکند، بعضی نام ها تقلیدی ست، بعضی ها به نام فیلم یا کتاب بر می گردد و بخش عمده تری به ترکیبی از فعل نوشتن یا کلمه وب یا نامه یا کاغذ یا خط و یا نوع مدرنش ؛خانم یا آقای فلانی...

بنظرم اغلبش بازی با کلمات هستند...

مثلا همین وب خودم، بخاطر علاقه شدیدم به دلفین ، در ابتدا دلفین نگار بود و بعد ها توضیح پایینش همین "حرفهایی که به سختی.."، بعدتر ها دلفینش رو برداشتم و "حرفها.." رو بردم بالا و بعد حدود یک سال و نیم پیش ،این جمله هزوارش را در یکی از پست هایم نوشتم که بعدتر خیلی شیفته ی جمله ی خودم گشتم و بردم گذاشتم آن بالا...

تا رسید به اینجا... این "خدایا حال که به زمین سر زدی " هم یکی از پست های همین جا بود..

اینهمه آسمون و ریسمون کردم که بگم ، بیایید و بگویید فلسفه نام وبلاگتان چیست و اینکه اگر با شخصیت و علایق حالایتان می خواستید نامی بگذارید ،انتخابتان چه بود؟

من شاید بعد از کوچه خوشبخت ، دختر قالی رو انتخاب می کردم.

*یک پست بلند بالا نوشته بودم و تمام دیروزم رو شرح داده بودم، یک دور که خواندم پشیمان شدم ، تصمیم گرفتم یک پست مخاطب محور بفرستم روی خطوط مجازی... این شد که خواندید..بدون ادیت.

یک جایی شنیدم:

 از دار بالا رفت

نخ ها که پاره شد

نقش زمین شد ؛ قالی


,
الی ماح
۲۰ دی ۹۰ ، ۱۲:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

او زنی ست درآستانه ی چهل سالگی، یادم هست جزو زیباترین های فامیل و دوست و آشنا بود.. با آن چشم و ابرویش... و خالی که همیشه میکاشت گوشه راست لبش.. خواستگار هم داشت..

این دختر ترک را دادند به یک پسر شمالی.. عقد کنانشان در خانه ما ، چقدر آدم آمد و رفت.. چه ارکستری آوردند.. چه گروه مفصلی آمد برای تزیین سفره عقد و در و دیوار...

عروسی شان را هم یادم هست.. که در مه و سنگینی بهمن رفتیم تا قائم شهر.. که عجیب درختان شمال هرگز خشک و بی بار نیستند...

یادم هست یک جلیقه دامن جیر مشکی پوشیده بودم با بلوز پفی سفید... بزن و برقصی برپا بود... به رسم خودشان زن و مرد درهم.... که چه پذیرایی می کردند و ما که خیلی کوچک بودیم ولی بهگفته ی دخترهای بزرگتر چه داماد خوش تیپی...

پرتقال هایی که از درختان حیاط خودشان می چیدند هم یادم هست.. شب ها قبل از خواب در رختخواب می خوردیم...

عروسی گذشت..

دختر زیبای فامیل 3ماه بود به انتظار مادر شدن نشسته بود... خبر رسید..

خبر پر کشیدن داماد... آری... دخترک با بچه ای در شکم بیوه شد... گویی سرطانی در جان دامادش بوده از قبل که تابش را نیاورد...

دختر سری نداشت تا میان حرف و حدیث همسایه ها بلند کند... تا فارغ شدن در خانه ی ما ماند... قرار بر اینکه فرزند را بدهد و جوانی اش را بخرد... تا روی طفل را دید... که شاید کاش نمی دید... از بخشیدن پسرش منصرف شد..

پسر حالا هفده سال دارد... مردی شده برای خودش ولی مادر صبح ها دورادور او را تا مدرسه و از مدرسه به خانه مشایعت می کند.. که هنوز به تنها حمام کردن او حاضر نیست.. که هنوز غذای او با بقیه فرق دارد.. که ...

آن مادر بیوه شده ، هیچ کجا نمی رود، هیچ کار خاصی نمی کند ، استرس و جامعه گریزی اورا به افسردگی نزدیک کرده.

او از دار دنیا فقط مادر است... و دیگر هیچ.

همه ی اینها در حالیست که وقتی آن زن و مرد شمالی برای پسرشان می آمدند خواستگاری از بیماری اش خبر داشند و تمام امید های یک دختر جوان را برای رسیدن به مطامع شخصی (داشتن یک نشانه از پسرشان) سوزاندند.

حباب

همچون انــــــار خون دل خویش میخورمـ    /    غمــ پروریم ، حوصله ی شرح قصه نیستـــ

پ.ن:ازینکه "زن" جماعت دوست دارد مدام همدردی بشنود و تایید شود، بیزارم.


الی ماح
۱۲ دی ۹۰ ، ۱۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

مهتاب خانوم و آقا خورشید عاشق هم بودند، حتی یک لحظه از هم دور نمیشدند تا اینکه طاقتشون طاق شد و یک مراسم مفصل گرفتند و هزاران مهمان از دور و نزدیک ترین گرد و غبار های فضایی دعوت کردند و طی همون مراسم در عالم هستی زن و شوهر شناخته شدند.

وقتی بر اثر مرور زمان تب عشق و عاشقی خوابید، مهتاب تند و تند ستاره هاشو بدنیا می آورد و تمام کهکشان رو پر از نور میکرد.

 مهتاب انقدر شیفته و سرگرم ستاره ها بود که خورشید حسودیش شد و خواست مهتاب رو از بچه هاش دور کنه و ستاره هارو بفرسته کهکشان راه شکلاتی ، البته برای ادامه تحصیل.

ماه هم که طاقت این دوری رو نداشت تصمیم گرفت تا میتونه از خورشید دور بشه و ستاره هارو برا خودش نگه داره ،اینطوری شد ک میلیون ها ساله ماه و خورشید دور از هم با تفاهم زندگی میکنند، خورشید در روز و مهتاب در شب.

دیشب به این فکر میکردم که آیا ذره ای از عشقشون باقی مونده؟ و یا این طولانی تر شدن شب یا روز نشانی از دلتنگی این دو برای هم است، که می خواهند با کمی تاخیر یا تعجیل کمی از دور هم رو تماشا کنند...

پ.ن:تعریفی شبیه اینکه نوشتم رو ه جایی شنیدم اما یادم نیست کجا.

الی ماح
۰۵ دی ۹۰ ، ۰۴:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر