حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

من هزوارش خلقت هستم، مرا نوشتند الهام... اما هرگز خوانده نشدم

حرف هایی که به سختی کلمه می شوند

پروردگارا، امروز که به زمین سر زدی کاسه نیاز مرا هم پر کن
دست خالیم را ببین
پروردگارم شاید باور نکنی...
آن روز ها که نبودی ، شایدم بودی و مسافر آسمان بودی
آن روزها من عاشق شدم
حالا که بازآمدی..
باید از عشق فارغ شوم؟
پروردگارم مرا بگذار، بگذار عاشق بمانم....


(آنقدر دعایت می کنم تا برآورده شوی.)
: وما أرسلناک إلا رحمة للعالمین..

بایگانی
آخرین مطالب

۷ مطلب در مرداد ۱۳۹۰ ثبت شده است


گیسوانم همچون من

سرنوشت تلخی داشته اند؛

مــــــــــــــــــــــــادام در حصــــــــــــــــار

و حســـرت بازیِ یک نقش کوچک

در صحنه ی پر آشوب باد


به روش ِ جاری سه پست اخیر: اول انتخاب عکس و بعد نوشتن متن..

الی ماح
۲۶ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

رو زه ای؟ پـ نه پـ رو گلگیرم... زبونتو نشون بده ببینم.

یا اعتقاد داریم یا نداریم، گروه سومی وجود نداره...

حال و هواییه برای خودش این ماه رمضون.. با این سریالاشون.. قبلنا تو هر سریالی یه سید یا حاجی بود... حالا تو هر سریالی یه روحی ،فرشته ای، گرگساری، اجنه ای، ابلیسی هست.. ما هم باید دچار "تفتیش عقاید" بشیم تا این جادوگران دست از سر ما بردارند؟

دوتا سریال بی "روح" هم که می سازند حتما تویش یه دختری هست که برای شوهر داشتن له له می زنه و هیچ نقش موثر دیگه ای در زندگی یا اجتماع نداره ؛مثالش هم 3/5/2 و 3دنگ3دنگ...

***

اصل مطلب:

ماه محرم و بند وبساطش ، بخش عمده اش خرافات و دین زدگی و دروغ و جاه طلبی شاهان صفوی ست بعد از دوره ی تزکیه شان ؛ که دیدند هیچ رسم و سنتی ندارند از اقصی نقاط دنیا جمع و جور ش کردند ؛مثلا از روستایی در ایتالیا که صلیب بر می دارند و می دوند سنت آورند و... یا روضه یا زنجیر زنی یا هر چیز دیگری.. اصلا همون سیاه پوشیدن های مسخره ی طولانی ، آرایشگاه نرفتن خانم ها و آقایانِ مثلا متدین.... اونوقت وبلاگستان همچین پر می شود از آه و ناله که نگو ،قالب سیاه می کنند ،در سه دهه ی متوالی مرثیه می نویسند ،مسابقه راه می اندازند... حسین ،حسینشان گوش فلک را کر می کند.

ماه رمضان که در جهان اسلام ، ایام شادی و پر برکتی محسوب میشه ،و اساسا بر مراسم عزاداری و فرقه سازی در دین ارجح ست(چون جنگولک بازی نداره و فقط با اراده ها در میدان می مانند) همچین همه گی تان در خلسه فرو رفته اید که انگار قرار ست آخرین خوابتان باشد ، که دیگرانی هم می آیند و ایمیل ها و پست هایی می زنند و روزه داری را به سخره می گیرند.

با مخالفان و کسانی که اهلش نیستند کاری ندارم، روی سخنم با آنهاییست که در محرم و صفر و ... شش هزارتا پستِ مختارنامه ای زدند.


الی ماح
۱۶ مرداد ۹۰ ، ۰۹:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند؛ حتما یکی از آنها تمام حرفای دلش را  نمی گوید. "شکسپیر"

وارد سالن نه چندان بزرگ آرایشگاه در خیابان بالایی می شوم... خانمی که تاتوی موقت روی ابروهایش نشانده اند(البته اگر اشتباه نکنم) از اینکه ازدواج دوم همیشه نا موفق ست و اینکه 16سال پیش طلاق گرفته می گوید و اینکه فقط به عشق پسرش زنده ست..

می گوید آن وقتها که با همسرش زندگی می کرده، یکی از همسایه ها فوت می کند و شوهر او هم ازش می خواهد که برود و به تازه بیوه شده بگوید بیا صیغه شوهر من شو... آنهم در ازای اینکه توام هر که را خواستی من برایت می آورم اینجا... او هم نگفته نه،گفته اگر بروم و در این روزهای عزاداری چنین حرفی به او بگویم پسرهایش مرا تکه پاره می کنند.

فک بیچاره ام به سرامیک های ِ کف سالن چسبیده اند که شروع می کند از شوهر خواهرش می گوید که پولِ این بیچاره را گرفته که برود ترک کند، ترک که نکرده هیچ، به جرم ترازو داری* و کراک و اینها الانه در حبس ابد ست و خواهرش با دو بچه آواره...

زمان زیادی نگذشته می فهمم خانم آرایشگر هم با یک پسربچه شش ساله مطلقه ست ،اما نگاهش به زندگی آنقدرها سیاه نشده و به آینده اش امیدوار ست...

خانم دیگری آنجاست که مدام از زنهای 45 و 53 ساله ای می گوید که با مرد های جوان صیغه می شوند ..و مدام تاکید می کند صیغه بدون مدرک...و اینکه خودش علاقه ای به ازدواج ندارد...انگار مدرک در صیغه یا ازدواج  قرار است چه مشکلی را حل کند... یک لحظه بعد از مردی می گوید که با زن های 40-50ساله صیغه می کند آنهم بدون مدرک...


زن جوان دیگری داخل می آید ننشسته از کیفش لواشک در می آورد و از همه می پرسد آیا روزه اید؟ و سریع می گوید باردار شده ، یک ماه و نیم اش است و دکتر گفته بچه 25 فروردین بدنیا می آید که مقارن با روز تولد پدرم است... او هم از زنان متاهل و عشوه گر می گوید...

یکی می گوید خانمی 38ساله زنگ زده دفتر یکی از مراجع که من نمی توانم ازدواج کنم ولی احتیاج به همسر دارم، چه کنم؟..مرجع گفته بی آنکه کسی بداند برو و صیغه ی کسی بشو..

با آنهمه فیس و افاده و ادعای روشنگریشان، صدایشان در می آید که مگر دختر هم صیغه می شود خانه ی پدر؟ واه واه! اگر باردار شد چه... (منظورشان از دختر همان خانم 38ساله ی مجرد است)

ازینکه برای یک کار بند و ابروی ساده باید اینهمه وقت ، افکار درب و داغونشان را گوش دهم کلافه می شوم...

به لحظه هایی فکر می کنم که همین زن ها، برای بودن با یک مرد زار زار گریه می کنند.برای حوایان ِ بی پناه و خسته ی سرزمینم بغض می کنم و از سالن خارج می شوم.

بغض، بزرگترین نوع اعتراض در برابر آدم هاست... اگر بشکند دیگر اعتراض نیست التماس است! " دکتر علی شریعتی"

از زن هایی که گریه می کنند و می شکنند بیزارم. از زن هایی هم که با گریه نکردن می خواهند ادای مرد ها را در بیاورند بیزارم.

بی نهایت تلخ ست که این مشت ِ نشانه ی خروار از زنان اجتماع ِمن، هم از مرد ها نا امید بودندو  هم از زن ها... به یقین حتی به خودشان ایمان نداشتند..

فصد قضاوت ندارم ولی براستی مقصر کیست و چاره چیست... همینکه ازدواج نکنیم کافیست تا بدبخت نشویم و کسی را بدبخت نکنیم.. بنظرم ما ایرانی ها راه و رسم حفظ یک زندگی را به باد فراموشی سپرده ایم...

پ.ن:بی دلیل نیست که روی حرفمان نمی مانیم؛ ما روی زمینی زندگی می کنیم که هر روز خودش را دور می زند!

یک روز بعد از تحریر: از داشتنِ هر جور و هر مدل شوهری، حالم بهم می خوره...


*ترازو داری به نظرم ؛داشتن ترازوی مخصوص مواد مخدر است که داشتنش در خانه جرم بزرگی ست.

الی ماح
۱۴ مرداد ۹۰ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ساعت نزدیک دو صبح از پشت سیستم ذغالی که صبرم را بدجوری پرورده ست بلند می شوم و برای سر زدن به قابلمه خورشتِ سحری به آشپزخانه می روم ،ما عادت داریم برای سحری غذای داغ و تازه بخوریم؛سخت است ولی شدنی.. گفتن ندارد ،این روزها فرصت برای خوردن بسیار اندک ست...جعبه بامیه ها را بر میدارم و یک بامیه تپل ازین هایی که حلقه ای شده اند را برداشته و در حالیکه مزمزه می کنم و به قنادش تبریک می گویم که شیره اش چکه نمی کند باز جلوی سیستم می نشینم...قنادی شغل خوبی ست عزا و عروسی نمی شناسد...همیشه سرشان شلوغ ست؛عید ها ،عروسی ها،تولد  ها، مهمانی ها،رمضان یکجور و محرم و صفر جور دیگر... 

قند خونمان که بالا می رود ،جای آنکه توان نشستن پای سیستم بیشتر شود، خواب شیرین که این روزها اجرش چندبرابر هم شده  به سراغم می آید و به قول دوستی: سپاهیان خواب در چشمانم خیمه زده اند...

روزهایم به خواندن آکهی ،ارسال رزومه،روزی یک مصاحبه و تایید کامنت هایم می گذرد به اضافه ی خواب.

امروز سوژه های فراوانی برای نوشتن داشتم ولی این روزها...روزهای مشوقی برای نوشتن نیست.


پ.ن:  ازین احساسی که دارم می ترسم؛ نه عشقی و نه انزجاری...روز مرگی.

الی ماح
۱۱ مرداد ۹۰ ، ۲۱:۰۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر
چه بسا روزهایی که برای انجام کاری دو دلیم، چه بسا فرداهایی که از انجام یا عدم انجام کاری رنجور و غمزده ایم. خدایا دلمان را یک دله کن و تصمیم گیری های سخت را در مسیر زندگی مان قرار مده. آمین
الی ماح
۰۹ مرداد ۹۰ ، ۲۳:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

هر کسی دوست داشتنش را یک طوری نشان می دهد:

یکی با توجه ، یکی بی توجه

یکی یواش ، یکی تند مثل فلفل

یکی با هیجان، یکی کسالت بار

یکی شیرین ، یکی شورش را در می آورد..

بعضی ها هستند یا نمیتوانند دوست داشتنشان را نشان دهند یا دوست داشتن را به آدم ِاشتباهی القاء می کنند؛ مثل من.

پ.ن:دلم می خواست لای آدم ها،مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چهخالیهستم. "عباس معروفی" ...
الی ماح
۰۸ مرداد ۹۰ ، ۱۴:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

شب که می شود ، پرنده ی دلم هوایی می شود ، مثل همیشه. ترس از بستن چشم در جانم رسوخ می کند ، مبادا باز رویاهای هر شبانه ، گلوگیر نفس هایم شود. مبادا جاده های مه آلودِ خیال مرا ببرد تا شهرِ تو. مبادا غربت شهرت در دلم نشیند. مبادا سر درگم رویاهایت آواره کوه و کمری شوم که راه نجاتی از آن ، کس را نبوده.

من امشب چشمانم را نمی بندم و به تماشای سیاهی می نشینم. مینشینم و آسمان را با نگاهم می درم ، شاید نوری از فلق یا شفق بر جانم نشاند. می دانم؛ شب که می شود تو پر می کشی و در آستانه اتاقم می نشینی و از سبکبالی ات خیره ام می سازی. گر پرنده بودی در قفس می نشاندمت تا نپری، ماهی بودی به تنگ بلور می بخشیدمت تا نخرامی. اما تو ، تو معشوقه ای هستی که همچون ابر بر آسمان دل جای داری ، تو اسیر دست نخواهی شد ، تو را بر روی مژگان می نشانم تا هر پلک زدنی لالایی بی تابی هایت شود ، اگر امشب بیایی.

 امشب که می آیی برایم سوغاتی بیاور که روزها همدم تنهایی ام باشد. برایم چراغ بیاور تا بر بام بنشانم که راه خانه ام را گم نکنی. برایم صدا بیاور که هر لحظه نامت را بر گستره ی زمین ببخشم. شور بیاور تا گَر بگیرم و پای و دست بیافشانم و ناز ت بفروشم. برایم کمی تپش بیاور تا قلب مرده ام را برایت دوباره ذبح کنم. برایم لبخند بیاور تا زمینیان را میهمان کنم ، سورشان دهم و از شادی لبریزشان کنم.

امشب که بیایی ،سپیده را با معجونی به خواب ابدی خواهم فرستاد تا یگانه عاشقت من باشم . شب تاب را برای سر کشی به تاریکی های شهر خواهم فرستاد ، تا تنها از نور تو روشن شوم. باد را درون سبو محبوس خواهم کرد تا لمست تنها نصیب من باشد. من باده را با تو خواهم نوشید و پیمانه با تو خواهم شکست تا عقل مجال خودنمایی نداشته باشد و ما را در خوشی مان رها کند.

امشب به دیدارم بیا ، معشوقِ من...


الی ماح
۰۲ مرداد ۹۰ ، ۱۰:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر